اقتصادی

ناکامیِ نوابغ؛ چرا معتبرترین اقتصاددانان غرب از پیش‌بینی مرگ شوروی ناتوان بودند؟

اکوایران: چگونه ممکن است بزرگ‌ترین مغزهای اقتصادی جهان در دانشگاه‌های تراز اول آمریکا، در برابر فروپاشی یکی از دو ابرقدرت قرن بیستم دچار «کوریِ علمی» شوند؟ در حالی که غول سرخ از درون در حال پوسیدن بود، چرا کتب درسی ساموئلسون و مک‌کانل تصویری از یک رقیب شکست‌ناپذیر را ترسیم می‌کردند؟ این گزارش به کالبدشکافیِ یک رسوایی بزرگ علمی می‌پردازد؛ جایی که مدل‌های ریاضی و آمارهای صوری، چشمِ نخبگانِ کینزی را بر واقعیتِ انگیزه‌های انسانی و نابودی رفاه عمومی بستند.

تاریخ اقتصادی در قرن بیستم با یک رسوایی بزرگ علمی گره خورده است: ناتوانی جریان کینزی در پیش‌بینی فروپاشی یکی از دو ابرقدرت جهان. در حالی که اتحاد جماهیر شوروی از درون در حال پوسیدن بود، معتبرترین کتب درسی اقتصاد در دانشگاه‌های تراز اول آمریکا، تصویری از یک رقیب قدرتمند و رو به رشد را ترسیم می‌کردند. پارادوکس بزرگ در این نکته نهفته است: در حالی که متفکرانی همچون لودویگ فون میزس و فریدریش فون هایک دهه‌ها قبل بر محال بودن محاسبات اقتصادی در سوسیالیسم تأکید کرده بودند، بسیاری از اقتصاددانان کینزی  تا آخرین لحظات، درک صحیحی از عمق فاجعه نداشتند.

 این گزارش به کالبدشکافی این خطای ذهنی می‌پردازد و بررسی می‌کند که چگونه رویکرد کلان‌نگرِ کینزی، با تمرکز بر اعداد و ارقام صوری، از درک واقعیت‌های نهادی و انگیزشی سوسیالیسم بازماند. آنچه مک‌کانل، پل ساموئلسون و همفکرانش در قالب نمودارهای رشد می‌دیدند، نه اقتصادی پویا، بلکه هیولایی بود که با بلعیدن منابع، آمارهای رشد را به قیمت نابودی رفاه عمومی بالا می‌برد.

پارادوکس مک‌کانل: انباشتِ سرمایه بدونِ تغییر در توازن قدرت

تحلیلِ خوش‌بینیِ افراطی به شوروی بدون بررسی دقیقِ داده‌های آماری در کتاب‌های درسی پرفروشی همچون «اقتصاد» اثر کمبل مک‌کانل ناتمام خواهد بود. مک‌کانل از سال 1960 تا 1990، در تمامی ویرایش‌های کتاب خود، نسبت حجم اقتصاد شوروی به آمریکا را تقریباً روی عدد ثابت 50 درصد (1 به 2) نگه داشت. نکته تأمل‌برانگیز اینجاست که او هم‌زمان در متن کتاب ادعا می‌کرد نرخ رشد سالانه شوروی دو تا سه برابر آمریکا است و سهم سرمایه‌گذاری شوروی (حدود 27 تا 33 درصد GNP) تقریباً دو برابر سهم سرمایه‌گذاری در آمریکا (حدود 14 تا 19 درصد GNP) است.

از منظر بازار آزاد، این تناقضی منطقی بود؛ اگر کشوری برای سه دهه با نرخی دو برابر رقیب خود رشد کند، غیرممکن است که نسبت بزرگی اقتصاد آن ثابت بماند. مک‌کانل با نادیده گرفتن این تناقض، عملاً فرض می‌کرد که نظام سوسیالیستی به اندازه نظام بازار «کارا» است و هیچ اتلاف منابعی در آن رخ نمی‌دهد. او حتی نبودِ بیکاریِ رسمی در شوروی را مزیتی می‌دانست که بازدهیِ کلیِ نظام را بالا می‌برد، غافل از آنکه این اشتغال کامل، در واقع نوعی «بیکاری پنهان» در قالب تخصیص اجباری نیرو به صنایعِ غیرمولد بود.

نمودار ساموئلسون و توهمِ «تقاطعِ بزرگ»

در کنار مک‌کانل، پل ساموئلسون به عنوان پدرِ اقتصادِ مدرنِ کینزی، نمادِ بارزِ این کوریِ آکادمیک بود. نمودار مشهور او در کتاب درسی «اقتصاد»، ملموس‌ترین سندِ این خطای محاسباتی محسوب می‌شود. ساموئلسون با ترسیم روند رشد تولید ناخالص ملّی (GNP)، در چاپ سال 1961 کتابش پیش‌بینی کرد که در خوش‌بینانه‌ترین حالت، شوروی تا سال 1984 و در بدبینانه‌ترین حالت تا سال 1997 از آمریکا پیشی خواهد گرفت.  اما با نزدیک شدن به این تاریخ و آشکار شدن علائم بحران، او بدون تغییر در پیش‌فرض‌های مدل‌اش، صرفاً زمان وقوع پیش‌بینی‌اش را تمدید می‌کرد.

041002

نکته حائز اهمیت در برخورد ساموئلسون با خطای پیش‌بینی‌هایش، توسل به «عوامل بیرونی» برای نجاتِ مدلش بود. او در ویرایش‌های دهه 1970، هر زمان که آمارهای رشد شوروی کاهش می‌یافت، علت را به جای ناکارآمدی ساختاری، به مواردی نظیر «آب‌وهوای بد و خشکسالی» یا «کاهش ساعات کاری» نسبت می‌داد. او حتی در ویرایش 1980، علیرغم پذیرش سوابق نامطلوب گذشته، همچنان مدعی بود که «بهبود چشمگیر کارایی در آینده از نظر فنی امکان‌پذیر است». این اصرار بر کاراییِ بالقوه نشان می‌دهد که ساموئلسون چگونه «فیزیکِ تولید» (امکانات فنی) را از «اقتصادِ تولید» (انگیزه‌ها و قیمت‌ها) تفکیک کرده بود.

لستر تارو و جذابیتِ هدایتِ دولتی

در دهه‌های 1980 میلادی، متفکرانی همچون لستر تارو از دانشگاه MIT، جبهه جدیدی از خوش‌بینی را گشودند. تارو که از منتقدانِ «هرج‌ومرجِ» بازار آزاد بود، شوروی را به‌مثابه رقیبی استراتژیک می‌دید که قادر است با تمرکز بر صنایع دانش‌بنیان و هدایتِ متمرکزِ منابع، برتریِ تکنولوژیکِ غرب را به چالش بکشد. او و متفکرانی همچون جان کنت گالبریت، به نوعی «غرور تکنوکراتیک» دچار بودند؛ آن‌ها باور داشتند که متخصصانِ دولتی می‌توانند با برنامه‌ریزیِ هوشمندانه، بسیار بهتر از «دست نامرئیِ» بازار، منابع را تخصیص دهند. از نگاه تارو، قدرتِ دولت در بسیجِ منابع انسانی و سرمایه‌ای برای پروژه‌های ملّی، مزیتی بود که سرمایه‌داریِ پراکنده فاقد آن بود. این نگاه، ماهیتِ «انگیزه» را نادیده می‌گرفت. لیبرال‌ها به درستی اشاره می‌کردند که بدون حقوق مالکیت و سیستم سود و زیان، حتّی نوابغِ تکنوکرات هم راهی برای تشخیصِ تخصیصِ بهینه منابع ندارند. در واقع، آنچه تارو به عنوان «قدرتِ سازمان‌دهی» می‌دید، در واقع ساختارِ صلبی بود که مانع از هرگونه نوآوریِ خودجوش می‌شد.

دامِ مدل سولو- سوان؛ توهمِ ریاضیِ همگرایی

ریشه نظریِ بسیاری از این پیش‌بینی‌های غلط را بایستی در پذیرش بی‌چون و چرای مدل رشد سولو- سوان (Solow-Swan Model) جست‌وجو کرد که در آن دوران، چارچوبِ اصلیِ تحلیلِ رشد در دانشگاه‌های غربی بود. طبق این مدل، رشد اقتصادی حاصل انباشت سرمایه، نیروی کار و پیشرفت فناورانه است. اقتصاددانانِ کینزی با مشاهده نرخ‌های بسیار بالای پس‌انداز و سرمایه‌گذاری اجباری در شوروی، بر اساس تئوری «همگرایی» نتیجه می‌گرفتند که شوروی به سرعت در حال جبران عقب‌ماندگی‌اش از آمریکا است. از نگاه آن‌ها، شوروی در حال تجربه فرآیند «تعمیق سرمایه» (Capital Deepening) بود؛ یعنی به ازای هر کارگر، ماشین‌آلات و تجهیزات بیشتری وارد چرخه تولید می‌شد. آن‌ها با تکیه بر معادلاتِ سولو، تصور می‌کردند که چون شوروی از سطح پایین‌تری شروع کرده و نرخ سرمایه‌گذاری‌اش بالاتر است، نرخ رشد آن به صورت ریاضی می‌بایست بالاتر از آمریکا باقی بماند تا زمانی که به سطح زندگی غربی برسد.

اما این تحلیل، اصلی حیاتی در مدل سولو را نادیده می‌گرفت که لیبرال‌ها بر آن پافشاری می‌کردند: «بازده نزولیِ سرمایه». در یک اقتصاد آزاد، سرمایه بر اساس سازوکار سود و زیان به سمت بهره‌ورترین فعالیت‌ها هدایت می‌شود، اما در نظام دستوری شوروی، انباشت سرمایه صرفاً فرآیندی فیزیکی و کمّی بود. اقتصاددانان غربی متوجه نبودند که بدون رقابت و نوآوریِ خودجوش، هر واحد سرمایه جدید در شوروی، خروجیِ کمتری نسبت به واحد قبلی تولید می‌کند. آن‌ها تصور می‌کردند رشد ناشی از «نهاده‌ها» می‌تواند برای همیشه جایگزین رشد ناشی از «بهره‌وری کل عوامل تولید» (TFP) شود. به بیانی دیگر، نخبگانِ دانشگاهی غرب، در جذابیت ریاضیِ «انباشت» غرق شده و فراموش کرده بودند که در غیابِ انگیزه‌های بازار، سرمایه به جای آنکه عامل رشد باشد، به باری بر دوش اقتصاد تبدیل می‌شود؛ حقیقتی که مدل‌های انتزاعیِ سولو- سوان قادر به دیدن آن نبودند.

کوریِ کیفیت و تله‌ داده‌های سازمان سیا

افزون بر مدل‌های نظری، وابستگی شدید به آمارهای رسمی و گزارش‌های اطلاعاتی نیز در این گمراهی نقش حائز اهمیتی ایفا کرد. سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (CIA) و اقتصاددانان دانشگاهی، آمارهای تولید فولاد، سیمان و انرژی در شوروی را به عنوان نشانه‌های قدرت اقتصادی می‌پذیرفتند. از دیدگاه اقتصاد آزاد، این آمارها فریبنده بودند؛ چرا که در نظام سوسیالیستی، تولید برای «ارضای برنامه» انجام می‌شد نه برای «ارضای بازار». اگر دولتی دستور تولید یک میلیون جفت کفش را بدهد، در آمار تولید ناخالص داخلی ثبت می‌شود، اما اگر آن کفش‌ها به قدری بدساخت باشند که هیچ‌کس تمایلی به پوشیدنشان نداشته باشد، آن فعالیت اقتصادی نه تنها ثروتی نیافریده، بلکه نابودکننده منابع بوده است. اقتصاددانان غربی به دلیل نداشتن درکی صحیح از نظریه ارزش، تصور می‌کردند که حجم عظیم تولیدات صنعتی شوروی معادل رفاه و قدرت اقتصادی است. آن‌ها نمی‌دیدند که پشت آن آمارهای خیره‌کننده، کوهی از ضایعات و کالاهای به دردنخور انباشته شده است که در یک اقتصاد آزاد، ارزش آن‌ها صفر یا حتّی منفی تلقی می‌شد.

شوک واقعیت و عصر انکار؛ واکنش کینزی‌ها به آوار فروپاشی

با سقوط دیوار برلین و آشکار شدن وضعیت اسفبار معیشت در بلوک شرق، دنیای اقتصاد با بحران اعتبار مواجه شد. واکنش اقتصاددانانی که دهه‌ها نسبت به آینده شوروی خوش‌بین بودند، ترکیبی از سکون، انکار و پاک کردن صورت‌مسئله بود. پل ساموئلسون در چاپ‌های بعدی کتاب معروف‌اش، نمودارهای پیش‌بینی‌اش را بدون هیچ توضیحی حذف کرد. بسیاری از همفکران او مدعی شدند که مشکل شوروی در عوض آنکه اقتصادی باشد، «سیاسی» بوده است؛ آن‌ها استدلال می‌کردند که اگر اصلاحات سیاسی گورباچف نبود، نظام اقتصادی می‌توانست تا ابد به رشد کُند‌ش ادامه دهد. این گروه، فروپاشی را یک حادثه تاریخی می‌دیدند نه پیامد گریزناپذیر اقتصادی. اما در مقابل، اقتصاددانان صادق‌تری همچون رابرت هایلبرونر شجاعانه اعتراف کردند که تمام فرضیاتشان غلط بوده است. او به صراحت نوشت که سوسیالیسم شکست بزرگ قرن بیستم بوده و حق با لودویگ فون میزس بود که دهه‌ها قبل هشدار داده بود بدون بازار و قیمت، اقتصادی در کار نیست.

وقتی منطق اقتصادی بر مدل‌های ریاضی غلبه می‌کند

داستان اقتصاددانان غربی و شوروی، یادآور این نکته است که دانش تخصصی بدون تعهد به اصول بنیادین آزادی و واقعیت‌های خرد، می‌تواند به گمراهی‌های بزرگ منجر شود. آن‌ها که شوروی را ابرقدرت اقتصادی می‌دیدند، تنها به «سخت‌افزار» صنعتی نگاه می‌کردند و «نرم‌افزار» انگیزه و انتخاب را نمی‌دیدند. فروپاشی شوروی در 26 دسامبر ۱۹۹۱، پیروزی نهایی مکتب اتریش و لیبرالیسم کلاسیک بر مهندسی اجتماعی کینزی بود؛ هرچند که هنوز هم در دانشگاه‌ها، میل به برنامه‌ریزی متمرکز در لباس‌های جدیدی خود را بازتولید می‌کند. واقعیت این است که شوروی نه به دست ارتش‌های خارجی، بلکه به دست قوانینِ سرسخت اقتصاد فروپاشید که هیچ اقتصاددانی، هرچقدر هم بلندآوازه، نمی‌تواند برای همیشه آن‌ها را نادیده بگیرد.

منبع: اکوایران

مشاهده بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا